آقاجان ! هالو گیر آوردی ....
جناب حجت الاسلام حاج آقا جمال اصفهانی رحمت الله علیه به نقل از یکی از تاجران صالح و مورد اعتنا چنین نقل فرموده است :
در مسیر مسافرتم به بیت الله الحرام، چون به نزدیکی کربلا رسیدم، آن بستهای را که همهی پول و مخارج سفر با باقی اثاثیه و لوازم من در آن بود، دزد برد و در کربلا هم هیچ آشنایی نداشتم که از او پول قرض کنم. تصوّر آن که با آن همه دارایی تا آنجا رسیده باشم و از حج محروم شوم بی اندازه مرا غمگین افسرده کرده بود. حیران و سرگردان مانده بودم که به ذهنم رسید شب را به مسجد کوفه بروم . در بین راه که تنها غم و غصه سرم را پائین انداخته بودم، دیدم سواری با کمال هیبت و اوصافی که در وجود مبارک حضرت صاحب الامر (ع) بدان توصیف شده است، در برابرم پیدا شده و فرمود: « چرا این چنین افسرده ای؟» عرض کردم: « مسافرم ودر طول مسیر خسته شده ام». فرمود: «اگر علتی غیر از این دارد، بگو!» شرح حالم را عرض کردم در این حال صدا زدند هالو به ناگاه دیدم که شخصی با لباس نمدی، در قیافه ی حمالها و کشیکچیهای بازار اصفهان، ظاهر شد. در نزدیکی حجره ما در بازار اصفهان یک کشیکچی ( محافظ و نگهبان مغازه ها) به نام هالو بود. در آن لحظه که آن شخص حاضر شد ، خوب نگاه کردم، دیدم همان هالوی اصفهان است. حضرت به او فرمود : اثاثیه که دزد از او برده است، به او برسان ! و او را به مکه ببر! و به ناگاه ناپدید شدند . آن شخص به من گفت در فلان ساعت از شب به فلان جا بیا تا اثاثیه ات را به تو برسانم! وقتی آنجا حاضر شدم، او هم تشریف آورد و بستهی پول و اثاثیه ام را به دستم داد و فرمود: درست نگاه کن وببین اموال و اثاثیه ات تمام است؟ بسته را باز کردم و دیدم چیزی از آنها کم نشده است. فرمود برو اثاثیه ی خود را به کسی بسپار! و فلان زمان و فلان مکان حاضر باش تا تو را به مکه برسانم! من سر موعود حاضر شدم و او هم حاضر شد . فرمود: پشت سر من بیا ! به دنبال او راه افتادم مقدار کمی از مسافت که طی شد ، به ناگاه خود را در مکه دیدم . فرمود: بعد از اعمال حج ،در فلان مکان حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقای خود بگو: با شخص دیگر از راه نزدیکتر آمده ام تا متوجه نشوند.
پس از اعمال حج در موعود مقرر حاضر شدم و جناب هالو مرا به همان طریق به کربلا بازگرانید. آن جناب در مسیر رفت و برگشت و به ملایمت با من سخن می گفت، امّا هر وقت می خواستم بپرسم که آیا شما همان هالوی بازار اصفهان هستید، هیبت او مانع از پرسیدن میشد.
هنگامی که کربلای معلّا رسیدیم، رو به من کرد و فرمود: آیا حق محبت من برگردن تو ثابت شد؟ گفتم : بلی فرمود : تقاضایی دارم که وقتش از تو خواهم خواست تا برایم انجام بدهی. و آنگاه از من جدا شد.
......به اصفهان آمدم و برای رفت و آمد مردم در خانه نشستم . روز اول دیدم جناب هالو وارد شد خواستم از جای خویش برخیزم و به خاطر مقامی که از اودیدهام ،او را اکرام و احترام نمایم که با اشاره بامن خواست در جایم بنشینم و چیزی نگویم . آن گاه به قهوهخانه رفت و پیش خادم ها نشست و در آنجا مانند خدمتکاران چای خورد و قلیانی کشید . بعد از آن ، خواست برود ، نزدمن آمد و آهسته فرمود: آن تقاضایی که از تو داشتم ، این است که روز پنج شنبه دو ساعت به ظهر مانده به منزل بیایی تا کارم را به تو بگویم! آن گاه آدرس منزلش را داد و تأکید فرمود سر ساعتی که گفتم، به این آدرس بیا نه زودتر و نه دیرتر.
در روز موعود ، با خودم گفتم: چه خوب است ساعتی زود تر بروم تا فرصتی بیابم در کنار هالو بشینم و احوال امام زمان را از او بپرسم . شاید به برکت همنشینی با هالو من هم آدم بشوم. به آدرسی که فرموده بود رفتم ؛ اما هر چه گشتم، خانه ای او را پیدا نکردم . ساعتی گذشت تا آن که رأس ساعتی فرموده بود، به ناگاه خانهاش را یافتم. آمدم در بزنم ، دیدم در باز شد و سید بزگواری غرق نور، عمامهای سبز به سر و شال مشکی به کمر، از خانهی هالو خارج شد. به ناگاه دیدم که هالو نیز به دنیال آن سید از خانه خارج و با تواضع و احترام فوق العاده ای به دنبال آْن جناب روان شد در آن هنگام شنیدم که هالو به آن بزرگوار می گفت: سیدی و مولای! خوش آمدی!لطف فرمودید به خانه ی این حقیر تشریف آوردید!! هالو تا انتهای کوچه او را بدرقه کرد. و بازگشت. در هاله ای از تعجب و حیرت پرسیدم : هالو او که بود پاسخ داد : وای برتو ! مولا خود را نشناختی؟ او حجت بن الحسن (ع) بود که در آخرین روز عمرم لطف فرموده، به دیدارم آمده بود....و اما از تو می خواهم که فردا صبح به ابتدای بازار بروی و حمالها و کشیکچیها را با خود به این خانه بیاوری! در این خانه باز خواهد بود و وقتی به آن وارد میشوید، من از دنیا رفتهام کفم را به همراه هشت تومان پول آماده کردهام و در گوشهای اتاق گذاشتهام. آن را بردار و با کمک دیگران بدنم را غسل بده و کفن کن و در قبرستان تخت فولاد به خاک بسپار!!.
صبح جمعه، غریبانه جنازه ی اورا برداشتم وپس از غسل و کفن، در گوشه ای از قبرستان تخت فولاد به خاک سپردیم. وقتی خاکها را روی بدن مطهرش ریختند غرق اشک و آه فریاد و فریاد زدم مردم! هیچ کدام از شما او را نشناختید او یکی از اولیای خدا و امام زمان (ع) بود.
آن گاه به سراغ همسفران مکهام رفتم و همه را جمع کرده، به خانهی آیت الله روضاتی رضوان الله تعالی علیه بردم وخطاب به آن جناب گفتم: آقا! همهی همسفرانم شاهدند که در طول سفر حج از آنها جدا شدم ... عاقبت امام زمان (ع) مرانجات داد و کسی که به دستور حضرت، اموال و اثاثیهام را به من بازگرداند و مرا به مسجد الحرام و از آنجا دوباره به کربلا رسانید، هالو بود.
آیت الله سید محمد چهارسوقی، به محض شنیدن این کلام ، سراسیمه و گریان به سوی تخت فولاد حرکت کرد و موجی از مردم نیز به همراه او روان شدند. به سرعت خود را به قبر هالو رسانید و بر روی قبر انداخت و گریهها کرد و وقتی از روی قبر برخاست، رو به جمعیت کرد و فرمود مردم اصفهان در همین جا به شما وصیت می کنم که من مردم، مرادی این جا در کنار قبر هالو دفن کنید، میخواهم وقتی امام زمان به زیارت قبر هالو تشریف می آورند، از روی قبر من عبور کنند و نگاهی هم به قبر من بیندازند.
مرحوم میرزا حسین کشیکچی مشهور به هالو (متوفی 1309 ه ق) که بدن مطهرش در بهشت تخت پولاد ، خاک تابان جنوب زاینده رود آرام گرفته است ، حکایتی شگفت انگیز دارد که از قول مرحوم حاج آقا جمال اصفهانی در کتاب عبقری الحسان نقل گردیده است.